کاروانی درون یونان بزدند و نعمت بی قیـاس(1) ببردند . یکی از حکایت های سعدی با معنی بازرگانان گریـه و زاری د و خدا و پیمبر شفیع آوردند اما فایده نکرد .

چو پیروز شود دزد تیره روان - چه غم دارد از گریـه کاروان ؟

لقمان حکیم اندر آن کاروان بود، یکی از حکایت های سعدی با معنی یکی از کاروانیـان او را گفت کـه مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه‌ای گویی که تا از مال ما دست بردارند کـه دریغ باشد چنین نعمتی کـه ضایع شود،گفت : یکی از حکایت های سعدی با معنی دریغ ضایع حکمت هست که با اینان گفتن .

آهنی را کـه موریـانـه بخورد - نتوان برد از او بـه صیقل ، زنگ

با سیـه دل چه سود گفتن و وعظ - نرود مـیخ آهنین بر سنگ

همانا کـه جُرم از طرف ماست

به روزگار سلامت،شکستگان دریـاب - کـه جبر خاطر مسکین(2) ، بلا بگرداند

چو سائل بـه زاری طلب کند از تو چیزی - بده و گرنـه ستمگر بـه زور بستاند

1. یکی از حکایت های سعدی با معنی نعمت بی قیـاس : ثروت بسیـار

2. جبر خاطر مسکین : یـاری مسکین

*****

هندوی نفط اندازی(1) همـی‌آموخت حکیمـی گفت ترا کـه خانـه نیین هست بازی نـه این است.

1. نفط اندازی : نفت اندازی ، آتش بازی از راه بدر دهان نگه داشتن ماده آتش زا و ناگهان دمـیدن با آن درون آتش.

*****

دو شاهزاده درون مصر بودند ، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت . عاقبته الامر آن یکی علّامـه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد . بعد آن توانگر با چشم حقارت درون فقیـه نظر کرد و گفت : من بـه سلطنت رسیدم و تو همچنان درون مسکِنت بماندی . گفت : ای برادر ، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب هست که مـیراث پیغمبران یـافتم و تو مـیراث فرعون و هامون . کـه در حدیث نبوی (ص) آمده : العلماء ورثـة الانبیـاء

من آن مورم کـه در پایَم بمالند / نـه زنبورم کـه از دستم بنالند

کجا خود شکر این نعمت گزارم / کـه زور مردم آزاری ندارم ؟

*****

جوانمردی را درون جنگ تاتار(1) زخمـی هولناک رسید .ی گفت کـه فلان بازرگان نوشدارو دارد ، اگر بخواهی شاید دریغ نکند کـه معروف هست او بخیلی بی مروّت هست .

گر بجای نانش اندر سفره بودی آفتاب/ که تا قیـامت روز روشن ندیدی درون جهان

جوانمرد گفت : اگر بخواهم یـا مـی دهد و یـا نمـی دهد و اگر بدهد منّت که تا ثریّا خواهد گذاشت . باری ، خواستن از او زهر کشنده هست .

هرچه از دونان(2) بـه منّت خواستی / بر تن افزودی و از جان کاستی

و حکیمان گفته اند : آب حیـات گر بفروشند بـه آبروی ، دانا نخرد کـه مُردن بـه علّت(3) ، بـه از زندگانی بـه ذلّت

اگر حنظل(4) خوری از دست خوش روی/ بـه از شیرینی از دست ترش روی

.1تاتار : طایفه ای بزرگ درون ترکستان

.2دونان : پَستان و فرمایگان

.3علّت : بیماری

.4حنظل : شیره درختی هست که بی نـهایت تلخ و بد بو است

*****

منجّمـی بـه خانـه درآمد ، یکی مرد غریبه را دید کـه با زن او نشسته هست . فریـاد و فغان کرد و دشنام و سقط گفت و فتنـه و آشوب بـه پا خاست . حکیمـی کـه در حال گذر بود گفت :

تو بر اوج فلک چه دانی چیست/ کـه ندانی کـه در سرایت کیست ؟

*****

مردکی را چشم درد خاست . پیش بیطار(1) رفت کـه دوا کن . بیطار از آنچه کـه در چشم خَرها مـیکرد درون چشم او ریخت و کور شد . مردک شکایت بـه قاضی برد و گفت : این بیطار من را خر فرض کرد و از آنچه کـه در چشم خرها مـیریخت درون چشم من فرو ریخت و کور شدم ، قاضی گفت : بر بیطار هیچ تاوان نیست اگر تو خر نبودی با حضور طبیبان حاذق پیش بیطار نمـیرفتی .

ندهد هوشمندِ روشن رای --- بـه فرومایـه ، کارهای خطیر

بوریـاباف(2)اگر چه بافنده هست --- نبرندش بـه کارگاه حریر

1. بیطار : دامپزشک ، پزشک حیوانات

2.بوریـاباف : حصیر باف

*****

زاهدی مـهمان پادشاهی بود چون بـه طعام بنشستند کمتر از آن خورد کـه ارادت او بود و چون بـه نماز برخاستند بیش از آن کرد کـه عادت او که تا ظنّ صلاحیت درون حق او زیـادت کنند

ترسم نرسی بـه کعبه ای اعرابی/ کین ره کـه تو مـیروی بـه ترکستان است

گفت درون نظر ایشان چیزی نخوردم کـه به کار آید، گفت نماز را هم قضا کن کـه چیزی نکردی کـه به کار آید

تا چه خواهی خ ای معذور/ روز درماندگی بـه سیم دغل

*****

اعرابی را دیدم درون حلقه جوهریـان بصره کـه حکایت همـی‌کرد کـه وقتی درون بیـابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نـهاده کـه همـی ناگاه کیسه‌ای یـافتم پر مروارید هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم کـه پنداشتم گندم بریـانست باز آن تلخی و نومـیدی کـه معلوم کردم کـه مرواریدست.

در بیـابان خشک و ریگ روان/تشنـه را درون دهان ، چه درون چه صدف

مرد بی توشـه کاوفتاد از پای/بر کمربند او چه زر چه خزف (1)

1.خزف : هر چیز گلی کـه در آتش پخته شده باشد. ظرف سفالین .

*****

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی کـه پایم مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم بـه جامع کوفه درون آمدم دلتنگ. یکی را دیدم کـه پای نداشت سپاس نعمت حق بـه جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم

مرغ بریـان بـه چشم مردم سیر/کمتر از برگ تره بر خوان است

وان کـه را دستگاه و قوت نیست/شلغم پخته مرغ بریـان است

*****

ده آدمـی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند. حریص با جهانی گرسنـه هست و قانع بـه نانی سیر. حکما گفته اند توانگری بـه قناعت بـه از توانگری بـه بضاعت.

روده تنگ بـه یک نان تهی پرگردد/نعمت روی زمـین پر نکند دیده تنگ

که آتشست از وی بپرهیز/بخود بر آتش دوزخ مکن تیز




[جام جم آنلاین - کام‌تان را با این چند حکایت سعدی شیرین کنید یکی از حکایت های سعدی با معنی]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 17 Jul 2018 02:00:00 +0000